من با خانواده بالا وقتی اول دبیرستان بودم، آشنا شدم. از لابهلای گفتگوی معلم المپیادمان آقای میرزاخانی که توی عکس هم هست.
سال بعد که امیرحسین هاشمی معلمان شد، بیشتر با این خانواده انس گرفتم. همشهری داستان برای من، یک معنا داشت، خواندن برای لذت. لذت فراموش شدهای که این مجله به آن جان میداد.
شهریور پارسال سرطان فساد و رانتخواری به این عضو زیبا حمله کرد و جانش را ستاند. حالا اما از خاکستر این ققنوس زیبا دو نوزاد روییده، مجله "سان" و مجله "ناداستان"
پنج شنبه در رونمایی مجله ناداستان وقتی جمعیت حاضر را دیدم، کمی امیدوار شدم به این لذتِ فراموش شده.
برای خانواده بالا که من طفیلیاش هستم، آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.
#ناداستان
#از_واقعیت_نترسید
به: مرضیه برمال
حتما می میره
توی سالن مطالعه پیشدانشگاهی با همگروهیهایم دور یک میز نشسته بودم. فیزیک میخواندم و در لابهلای فرمولهای دینامیک نیمنگاهی هم به ساعتم داشتم، چون مسئول وقت بودم و هر هفتاد و پنج دقیقه باید زنگ دهنم به صدا در میآمد و میگفتم: دوستان عزیز،خسته نباشید.» و بقیه هم میگفتند: ایش!حالا میشه نگی دوستان عزیز! ما عزیز تو نیستیم.همجنسباز!» میز ما ابتدای سالن محسوب میشد و کنار اتاق معلم راهنما قرار داشت که از پشت شیشههای شفافاش بچهها را میدید و اگر کسی حرف میزد، به قول بچهها سگ میشد و پاچه میگرفت. اما آن روز دوشنبه بود و فقط چراغ دفترش روشن بود تا انتهای سالنیها که عموماً درسنخوانها و آبزیرکاهها بودند، فکر کنند کسی هست که ببیندشان و سگ شود برای پاچههایشان.
درست وقتی سوال کنکوری را حل کردم که در یک کتاب کتوکلفت کمک درسی بود و کتاب در پاسخ تشریحی آن سوال هزار بدوبیراه به طراح گفته بود که این چه وضع طرح سوال است و در یک دقیقه و پانزده ثانیه نمیشود، حلش کرد، نیما که روبهرویم نشسته بود، گفت: عمادی رو نگاه کنید.تو راهرو.» بعد هم صدای گریه آمد و من برگشتم از توی شیشه اتاق معلم راهنما که از آنجا، راهرو معلوم بود. عمادی را دیدم که کنارش زینالی ایستادهبود. عمادی با آن هیکل بزرگ که بچهها میگفتند آقا ایزدپناه، معلم گسستهمان، را قورت میدهد چه برسد به بقیه، شانههایش تکان میخورد و گریه میکرد. رویم را برگرداندم و حسن را نگاه کردم که کنار دستم نشسته بود. گفتم: احتمالاً برای باباش اتفاقی افتاده». نیما آن چشمان ریزش در صورت استخوانی و سفیدش به اندازه دو تا گردو بزرگ شد و گفت: برا باباش؟» حسن هم که همیشه صدای مرموزی داشت، گفت: مگه نمیدونی باباش سرطان داره.» منم گفت: آره بابا، ندیدی ایزد سر کلاس به عمادی میگه حاج آقا بهترن یا نه؟» نیما صورتش در هم رفت: سرطان چی؟» حسن سریع، گفت: ریه» منم گفتم: اشتباه میکنی ها.فکر کنم روده بود.» انگار که تعداد گلهای زلاتان ابراهیم اویچ را در فصل قبل اشتباه گفته باشم، حسن پرید به من و گفت: بابا، من میدونم دیگه.من باهاش رفیقم. تو کلاس جلوی منه.باباش توی پالایشگاه نفت کار میکنه. سرطان ریه است.» نیما به راهرو خیره شد و صدای گریه و ناله بلند شد. عمادی که همیشه به همه تیکه میانداخت و شوخ بود و وقتی بچهها توی سالن پیشدانشگاهی فرادی نماز میخوانند، میرفت کنارشان و یک جوری میایستاد و میگفت؛ حالا من و فلانی یک هویی، صورتش سرخ شده بود و گریه میکرد. دیدیم که دستانش را بسمتی دراز کرد و چیزی گفت. بعد آقای عباسی معلمراهنمای سال قبلمان از اتاقش که کنار اتاق معلمراهنمای سال چهارم بود، بیرون آمد و رفت سمت عمادی. عمادی میلرزید و چیزیهایی میگفت. صدایش که مثل صدای هیولایی بود که نجوا میکند، توی سالن پیشدانشگاهی سردتر و مبهمتر میپیچید. آقای عباسی دست گذاشت پشتش و با زینالی رفتند انتهای راهرو و دیگر ندیدمشان.
وقت را که اعلام کردم. همه بچهها تحت گروههای چند نفره دور هم جمع شدند و جلسه تحلیل امید به زندگی پدر عمادی را گذاشتند. فقط آقالو بود که کنار در سالن نشسته بود و تست میزد. از آن خرخوانها که جز یک مشت فرمول، چیزی بلند نیستند و مافشان را مادرشان میگیرد. هر چند که سوگولی معلم راهنمایمان بود. پدرم که استاد دانشگاه بود میگفت: اینجور دانشجوها فقط بدرد طی کشیدن کف دانشگاه میخورند و اگر گیر من بیفتند، نمیگذارم که درسها را پاس کنند.»
یکی از تجربیها فکر میکرد در اتاق م پزشکی بیمارستان هست و روی یک بیمار خیلی خاص صحبت میکند. چند نفر را دو خودش جمع کرده بود و میگفت که این دورههای حاد بیماری است و گاهی اوقات سرطان وخیم میشود و پدر عمادی توی یکی از این چالههای وخامت سرطان افتاده و خوب میشود. اما من میدانستم که پدر عمادی حتماً میمیرد. اولین بار که توی کلاسهای تابستانی، معلم گسستهمان حال پدر عمادی را پرسید و شستم خبردار شد که پدر عمادی سرطان دارد. یخ کردم و فهمیدم که دیر یا زود میمیرد. از آن روز همیشه جور خاصی با عمادی صحبت میکردم. جوری که هوایش را داشته باشم. اما آن پسر صد و نود و هشت سانتیمتری چه نیازی به من داشت که یکسانت از لیونل مسی کوتاهتر بودم؟
زنگ استراحت که تمام شد. همه رفتیم سر میزهایمان. حسن و نیما خیلی عادی شروع کردند به درس خواندن. من هر از اوقاتی برمیگشتم و به میز عمادی نگاه میکردم که فقط زینالی و امانی پشتش بود و عمادی نیامده بود. چه فرقی میکرد که پدر عمادی مرده باشد یا نه؟ بالاخره که میمرد و من مطمئن بودم. یاد روزی میافتم که برای اولین و آخرین بار عمهبانو، عمه پدرم را دیدم. یک زن چهارشانه و قد بلند که میگفتند توی چهارده سالگی شناسنامه صفر کیلومتر گرفته و طبق شناسنامه نود و هشت سالش است. وقتی دیدمش و صورتش را بوسیدم. استخوان هایم به هم چسبید و لبم سرد شد. فهمیدم که کارش تمام است. دو هفته در خانه ما بود، با آن سنش بلند میشد و میرفت پای سینکظرف شویی که ظرف بشورد. قد بلندی داشت و همیشه با آن صدای رسا و لحجه محلاتیاش که اصلاً به پیرزنها نمیخورد به من میگفت: نمیدونم تو و بابات چرا اینقدر ریزه میزه شدید.عمو و بابا بزرگت هم خیلی کوچیک اند». آن موقع به این قدرت عجیبم پی نبرده بودم ولی وقتی عمهبانو برگشت به روستایشان، بزی جان. چند روز بعد توی خواب نفسش گرفت و فوت کرد.
طبق معمول ساعت هشت و نیم شب از مدرسه پرتمان کردند بیرون تا برویم خانههای خودمان درس بخوانیم. پدرم آمد دنبالم. از ماشین تا خانه به این فکر کردم که اگر جای من و عمادی عوض شده بود، چه میشد. هر چقدر بیشتر به این موضوع فکر میکردم، بیشتر میلرزیدم. هرشب با خودم قرار داشتم وقتی بروم خانه یک ساعت و نیم درس عمومی بخوانم و یک کلوز تست و یک درک مطلب زبان حل کنم. ولی آن شب تمام فکرهایم به هم ریخته بود. توی اتاقم نشسته بودم و با مدادم گوشه چک نویس شکلک میکشیدم. شکلکهایی که معمولاً در هنگام برخورد به سوالات لاینحل گسسته کشیده میشد. شکلکها هر بار که کشیده میشدند، زیاد دوام نمیآوردند و زود خطخطی شان میکردم. ولی آن شب شروع کردم به کشیدن صورت اسکلت انسان و دو استخوان پشتش. کار سختی نبود. یک گلابی میکشیدم دو سوراخ سیاه به جای چشم. یک قلب سیاه برعکس به جای دماغ و در انتها دندانهایش که آنها هم کار سختی به نظر نمیرسیدند. چهار شکلک اسکلت کشیدم. بعد خواستم کل کاغذ چکنویس را پاره کنم. ولی دلم نیامد. اسکلتها خوشگل شده بودند.
کاغذ چکنویس را زیر قاب عکسی که بالای تختم بود،کردم تا به ایستد. یک قدم رفتم عقب و چهار اسکلت را که به طور نامنظم کنار هم کشیده بودم، نگاه کردم. بعد چشمم افتاد به عکس داخل قاب. عبزرگم بود. من مرگ مادربزرگم را پیشبینی کرده بودم. وقتی سال اول دبیرستان بودم. عید نوروز پدربزرگ و مادربزرگم تازه رفته بودند خانه جدیدشان. یک آپارتمان گرفته بودند درست در همان کوچهای که خانه قبلیشان بود. روز اول عید من و خانوادهام رفتیم پیششان. دم در خانهشان کلی معطل شدیم تا در را باز کنند. بعد که داخل رفتیم، دیدیم که پدر و مادربزرگم دارند باهم دعوا میکنند. وقتی آن روز من مادربزرگم را دیدم که تیشرت مردانه زرد رنگی به تن کرده، فهمیدم که یک چیزی توی صورتش غیر عادی است. در آن چند ساعتی که خانهشان بودیم هروقت بزرگم که آن روز برخلاف همیشه حتی یکبار هم قربان صدقهام نرفت، چشتوچشم میشدم، از داخل بدنم میلرزید. دو هفته بعد مادر بزرگم توی حمام سر خورد و لگنش شکست و وقتی عملش کردند، دکتر احمقش یادش رفت برایش آمپول تزریق کند. چون سن بالاها وقتی لگنشان میشکند باید آمپولهایی را توی شکمشان بزنند تا سکته نکنند و مادربزرگم سکته کرد و مرد. پدر بزرگم بعد از مرگ او خیالاتی شد. یک ماه بعد از چهلم مادر بزرگم دوباره او را توی عروسی پسر داییام دیدم. سمعکی بود و وقتی حرف میزد صدایش جوری بود که انگار دارد ناله میکند. ولی توی عروسی پسر داییام واقعاً ناله میکرد و برایم تعریف کرد که یک بار روح مادربزرگم برایش قرمهسبزی پخته و او خورده، قرمهسبزی بهشتی! هرچقدر بیشتر تعریف میکرد، من بیشتر میلرزیدم. پدر بزرگم یک هفته بعد از ازدواج پسر داییام سکته مغزی کرد و مرد.
پدر عمادی آن شب نمرده بود، زیرا من پیامکی را دریافت نکردم که تویش بچهها به من خبر بدهند که پیرهن سیاه بپوشم. فردای آن روز عید غدیر بود و برخلاف بقیه چون سال چهارم بودیم باید تا ساعت دوازده ظهر میرفتیم مدرسه. بچهها میگفتند که پدرعمادی رفته آیسییو و صبح آنروز بچهها زیارت عاشورا ترتیب دادند تا بلکه فرجی شود و پدر عمادی حالش خوب شود. وقتی دعا را میخوانیدم من، سرد و سردتر میشدم. به صورت عمادی نگاه میکردم که خیس بود و خودش را تکان میداد و دعا میکرد. مدرسه که تمام شد، دیدم یک مرد و زن جوان آمدند دنبال عمادی. همیشه خودش میرفت مدرسه. برای همین مطمئن شدم که پدرش مرده. آن روز وقتی رفتم خانه گوشیام را خاموش کردم. نمیخواستم خبر مرگ پدرش را ببینم. میترسیدم. نه از مرگش. از خودم میترسیدم. به اطرافیانم فکر میکردم که هرآن ممکن بود من دربرابرشان بلرزم. چند بار دستم رفت سمت گوشی مبایلم تا روشنش کنم ولی بعد بیخیالش شدم. شب که شد لباس سیاهم را از توی کمدم درآوردم و اتو کردم و انداختمش روی دسته صندلی میزم که اتویش به هم نخورد. بعد رفتم توی تختم زیر پتو. به فردا فکر کردم که امتحان تستی گسسته و فیزیک داشتم. گسسته نظریه اعداد و فیزیک حرکت و دینامیک، گرم شدم.
این داستان در مجله ایرانمن به چاپ رسیده است.
درباره این سایت